«و بخوان؛ به نام پروردگارت»

برای اولین گام  رجوعتون میدم به دو ماه پیش:

 

امروز یک روز آفتابی و با حال بود. تو روزهایی مثل این خیلی سخته آدم تو خونه بمونه. اگه این زندانی(نویسنده بدبخت)مجبور به درس خواندن هم باشد که دیگه نور علی نوره. راستی امروز 22 اردیبهشت 1387. چون تصمیم دارم این نوشته رو تو وبلاگم(که قراره راه بیفته)بگزارم نمی خوام از کنکور(بیایم دیگه اسمش رو هم نیاریم)حرفی زده بشه. چون گمان می کنم یاداوری موضوع معهود خیلی برام خوشایند و جالب نباشه. مع الوصف،من هم مثل همه ی آدم ها که وقتی بیمار میشن قدر عافیت رو می فهمند. تو این یک سال که در مورد همون موضوعه خیلی به خودم زحمت دادم یاد کارهایی افتادم که دلم می خواد انجامش بدم. حتی برای اینکه اونها از حسابم در نره یه جا روی یک کاغذ نوشتمشون(شاید عکسش رو برای چیزه که کارشناس های علم روان شناسی میگن «همزاد پنداری» گذاشتم)تا بعد ک..ک..ر  با چیزهایی که دوست دارم زندگی کنم. البته تا این جای زندگیم خوب بوده ولی خب معمولا تا این سن آدم کاملا مختار نیست. خلاصه کنم، فکر می کنم بعد همون موضوع  زندگیم حداقل واسه خودم خیلی شیرینتر بشه. موضوع مطرح شدن این وبلاگ هم مثل چیزی که خیلی ها میگن  جرقه نبود. خیلی بهش فکر کردم البته من نوشتن رو دوست دارم. اما اینکه اونها رو،روی یک کاغذ دیواری بزارم زیاد برام جالب نبود حتی روی همون کاغذهای خصوصی هم مطالبی رو حذف میکردم و جالب اینکه برای خودم نقش ممیزی رو ایفا می کردم. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که خوندن این نوشته های بدون سانسور بعد از چند سال شیرینی خاصی تو دل آدم القا میکنه. اصلا چه معنی داره آدم همیشه خودش رو بزرگتر از اون چیزی که هست نشون بده(نویسنده در اینجا عصبانی می شود. بعد از خوردن یک لیوان آب:) به هرحال تصمیم به اجرای این پروژه گرفتیم و در همان مکان روز شماری رو تهیه دیدیم که البته بیشتر روزها خراب بود….. چی دارم میگم بابا، مثل اینکه کانال عوض شد. ببخشید رفتم به چند سال بعدزمانی که دارم متن سخنرانی پسر خالم رو که شهردار شده تنظیم می کنم. البته به خیال خودش و البته«آرزو بر جوانان عیب نیست» خوب دیگه بهتره دهنم رو ببندم،برای اولین بار فکر کنم زیاد شد. ولی امیدوارم به قول گاج شما دوست نادیده ام(یا دیده ام)رغبت دوباره اومدن به گاهنامه دیداری من رو داشته باشید…     تا بعد

بیان دیدگاه