دستگاه فتوکپی

نوامبر 29, 2009

صفت دستگاه فتوکپی خیلی روشنه. فتوکپی بدون اینکه ازت بپرسه تو چه جوری هستی؟ یا از چه چیزی ساخته شدی؟ یا از کجا می آیی؟ ازت تقلید میکنه.

بدون کم وکاست تمام جزئیاتت رو میبینه و رونوشت بر میداره.

بدون اینکه از طرف بپرسه راضی هست یا نه. حتی بدون اینکه فکر کنه. این کار برای اون تبدیل به عادت شده. تقلید و تقلید و تقلید.

ما خیلی وقت ها این جور میشیم.

یه نکته وجود داره اون هم اینه که قبل از کپی نسخه اصل باید باشه اما بعد اون دیگه نیازی به نسخه اصل نیست. و حتی بعد از چند بار متوالی میشه به کلی نسخه رو متحول کرد که اونوقت اسمش میشه «تحریف»

راستی یادم رفت بگم نمونه بارزش رو میتونین در تقلید مجله ها ی «پنجره» و «مثلث«و «ایران دخت» از مجله مرحوم «شهروند امروز» ببینین.

حس جالبه وقتی بدونی چیزهایی رو که می نویسی کسی نمی خونه.البته جالبتر از اون زمانیکه مزخرفاتت رو آدمهایی که اصلا نمیشناسی میخونند.

یه وقتهایی دلت میگیره و به چیزهایی که داشتی فکر میکنی. نه چیزهایی رو که بدست میاری.گاهی هم فکر فردا انقدر عذابت میده که حاضری واسش وقت بگذاری و فکر کنی. خودم نمیدونم چی دارم میگم و آیا چیزهایی رو که میگم به هم مربوط هست یا نه. فقط واسه آروم شدنه که می نویسم. سعی نمیکنم فکر کنم و اجازه میدم دستم اراجیف رو پشت هم ردیف کنه.

آها خوردم به بن بست. شاید هم بن بست نباشه،کی میدونه. شاید فقط میخواد از تو کله ام بزنه بیرون و بگه «نگاه کن من هم هستم، تو چرا هیچ وقت به من بها نمیدی؟ چرا همیشه سعی میکنی فقط چیزهایی رو که میخوای بزنه بیرون. بگذار یک کم هم من خودنمایی کنم.» بیا این هم فرصت. ببین چه چرت و پرت هایی داری میگی. خذعبلاتی که به هیچ وجه به هم مربوط نیست و نمی دونی چرا داری ثبتش میکنی. یه لحظه صبر کن ببنیم اصلا برای کی داری ثبتش میکنی. «خوب معلومه واسه خودم. واسه وقتی که دارم می خونم اینها رو و یاد امشب می افتم. شبی که نمیدونم چرا تموم نمیشه. و البته یاد حالی میوفتم که الان دارم. به علاوه نمیدونم قضاوتم در آینده چیه و همین موضوعه که من رو خیلی کنجکاو میکنه.» فکر کنم بهتر باشه برم و کتری رو از روی گاز بردارم. چون صداش درومد و میترسم بسوزه و من هم همینجور در حال نوشتن این مزخرفات باشم.

قند تو دهنمه و گلوم میسوزه از طعم توتون سوخته، خوب این هم یکی از معضلات این دستگاه اجنبیه. آخ…. لبم سوخت.عوضش گلوم آروم گرفت. هیچ نیازی نیست بفهمی من دارم چی میگم. پس بیخود سعی نکن خودت رو بگذاری جای نویسنده و حسش رو تقلید کنی. فقط ادامه بده.

نه نمیشه خیلی داغه،باید یک خورده صبر کنم تا خنک بشه. و بعد بریزمش تو گلوم.

دارم به مصیبت تایپ این اراجیف فکر میکنم. نمیدونم آیا اصلا ارزشش رو داره یا نه. اما احتمالا می ارزه به خنده ی دوباره خوندنش.

حس غریبیه که فقط میشه تو یک کلمه خلاصه اش کرد.[….] نمیشه اون کلمه خاص رو نوشت. از ادب به دوره. شاید هم مودبانه اش بشه جنون  یا هرچیزی شبیه به این.

پرواز

نوامبر 6, 2009

اگر روی بالکن اتاق بایستی به بانکی مشرف میشوی که در یک ساختمان چند طبقه قرار داره با چندین کارمند خود بانک و شرکت هواپیمایی. اما از اینهمه آدم فقط یک نفر بود که ارزش نگاه کردن داشت. یک بچه. آره بچه. بچه سرایدار ساختمون .
روز اول که دیدمش . گمونم بعد از ظهر بود. باباش دستش رو گرفته بود و داشت سعی میکرد از دست پدرش فرار کنه. دست دیگرش دسته یک تی رو گرفته بود. تیی که پدرش برای تمیز کردن پیاده رو استفاده میکرد. پدرش اما اصلا حواسش به بچه نبود و با تمام قوا مشغول تمیز کردن پراید بود.
دومین روز وقتی دیدمش که داشت تنهایی پیاده روی جلوی بانک رو تمیز میکرد. تنهای تنها. عابرها برای اینکه از خوردن تی با پاهاشون فرار کنن جاخالی میدادن.
و اما امشب. مثل هرکول میله های در ساختمون رو گرفته بود(از همون میله هایی که برای نیومدن دزد میگذارن. چی بود اسمش…آها آکاردئون) با تمام زورش اونها رو میکشید و فریاد میزد.
راستی یادم رفت بگم اون پسره معلوله. از اون معلول هایی که دست و پاهاشون هرجایی میرن به غیر از جایی که صاحبشون میخواد. داشتم فکر میکردم حتما ذهن اون پسر هم همینطوره. همه جا میره البته فقط اون جایی که صاحبش بخواد. یا لااقل بگذارید من این جور فکر کنم.

نوامبر 4, 2009

امروز رفته بودم هفت تیر. با اجازه یک عده وحشی دیدم و یک عده ناراضی.

اگه می خوای دفاع کنی بکن اما راهش رو یاد بگیر.

 آهای تو که قدرت دستته بیشتر زیر ذره بینی.

 راستی بچه ها بجای سپر و باتوم باید قلم و دفتر تو دستاتون باشه. و به جای خیابون باید تو مدرسه هاتون باشید.