بعد از دو هفته سلام

الان که دارم می نویسم ساعت 6 صبحه و من هم در جاده رشت-تهران هستم. قرار بود ساعت 5 حرکت کنم به طرف قزوین و ساعت 8 که شروع کلاسه اونجا باشم. اما یک مشکل نسبتا کوچک گریبان گیرم شده. اول اینکه با 20 دقیقه تاخیر حرکت کردم و بعد اینکه تازه 10 کیلومتر از رشت دور شدیم چون راننده عزیز مغزش رو به کار نگرفت و به قول خودش با اینکه 10 روزه لنت ترمزش بازی در آورده  بود باز هم درستش نکرده و به مدد سرعت گیر های باجا و بی جا و البته شانس بی نظیر من لنت از جاش در رفت. حدود نیم ساعت میشه که کنار جاده ایستادیم منتظر یک ماشین دیگه، که آیا بیاید و آیا نیاید. راننده ماشین هم محض خالی نبودن عریضه در حال ور رفتن با لنت است. تنها چیزی که میشه نسبتا  مطمئن بود اینه که من به موقع نمیرسم. من از اینور هم شانس نیاوردم چون پنج شنبه که رفتم ثبت نام دیدم روز جمعه از 6 صبح تا 8 شب یک سر کلاس دارم. اون هم چی ریاضی ، فیزیک ، زبان. دوست دارم به حال خودم گریه کتم. خوب دیگه فعلا گزارش گری رو میزارم کنار و منتظر ماشین می مونم.

………………………………………………………………..

حدود یک دقیقه بعد ماشین اومد و ما به سمت قزوین راه افتادیم. ساعت 7:45 دقیقه رسیدیم 15 کیلومتری قزوین و تو یک رستوران سر راهی واسه صبحانه نگه داشت البته من به جای صبحانه حرص خوردم. پیش خودم می گفتم روز اول و دیر کردن. بماند که خدا یه کمکی کردو از طریق دوستم خبردار شدم کلاس تو ماه رمضان با نیم ساعت تاخیر برگزار میشه. بالاخره رفتم سر اولین کلاس که ریلضی پیش بود. از استادش همین بس که موقع صحبت کردن دست و پرش میلرزه و برای اینکه کسی متوجه نشه اونهارو می اندازه تو جیبش. اگه بخوام خیلی پیرش کنم 5 سال با من اختلاف سنی داره. کلاس دوم با 1 ساعت فاصله فیزیک بود. استادش آرام صحبت میکرد و تند درس میداد واسه همین یک مقدار نت برداشتن سخت میشد ولی سر هم خوب درس میداد حداقل تا الان. آخرین کلاس هم ساعت 3 برگزار شد. زبان خارجه درس شیرینی است و فقط یه استاد گیر میخواد که شیرینیش رو دو چندان کنه. فقط خدا کنه با این استاد همه چی دون شیرین زده نشیم.  دیگه زیاد شد . تا بعد….

اول باید از خیل عظیم شما دوستان که پیگیر عدم بروز رسانی وبلاگ بودین تشکر کنیم. و البته عذر بخوام از اون هایی که پاشنه پنجره «کامنت» ها رو کندند. و اما برای امروز:

دیروز برای ثبت نام دانشگاه رفتم قزوین. بعد از یک سال رفتم به همون جایی که حتی برای امتحانش دلیل واضحی نداشتم. رفتم به همون جایی که فکر میکردم برای اولین بار و آخرین باری که پام رو توش میذارم. رفتم به همون جایی که دیگران رو از رفتن به اونجا منع میکردم. و به این ضرب المثل رسیدم که «مار از پونه بدش میومد، دم خونش سبز شد» البته کار من از «دم خونه» هم گذشته. می خوام چند سطر در مورد دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین بنویسم:

دانشگاهی که میگن «بین المللی» است. البته این لغت برای من این معنی رو داره که مثلا سه تا افغانی و دو تا پاکستانی و حداکثر یه هندی یا ترکی دارند اونجا تحصیل می کنند. بماند که بعدش کاشف به عمل میاد که دو تا افغانی هاش هم باغبون بودن.  دانشگاهی که میشه اسمش رو مساوی $ قرار داد. و بدون تعارف و البته با حلوا حلوا کردن شما ازتون حداقل 600 هزار تومان میگیرند. بدون تعارف رو از این لحاظ گفتم که روی یکی از اون چند تا فرمی که برای ثبت نام به ما  داده بودند تا پر کنیم  ـکه پر کردنش هم یه 20 دقیقه ای طول کشید. دیگه حالم از اسم خودم هم به هم میخوره چون یه 20 باری اسم خودم رو نوشتم.ـ یک تعهد نامه بود که یکی از بندهاش اینجور نوشته بود که: تعهد میکنم درخواست هیچ گونه تخفیفی در شهریه ثابت  و متغیر این دانشگاه  را ندهم.  این رو میگن «گربه رو دم حجله کشتن». در اولین برخورد با لیست رشته فناوری اطلاعات حس غریبی کردم چون حداقل 60 درصد اونها دختر بودند. مثل این میمونه که بری تو یه دبیرستان دخترانه.

و اما به خاطر اینکه خیلی نامردی میشه چند تا از خوبی هاش رو هم میگم:

دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین  از لحاظ موقعیت مکانی و متراژ بسیار خوبه. اساتید اون طبق شنیده های من کن از اساتید دانشگاه های معتبر سراسری ندارند. کارگاه ها و امکانات  خوبی داره. و البته در چند مسابقه داخلی و خارجی هم مقام هایی رو کسب کرده. در همون بدو ورود نظم دانشگاه من رو جلب کرد. برخورد مجری های ثبت نام هم خوب بود الا یکی که خیلی کلاس میذاشت که بعدا متوجه شدم با هم همشهری هستیم. به هیچ وجه طی مراحل ثبت نام گیج نشدم. ـاتفاقی که برای خیلی ها در دانشگاه های مختلف افتادـ  ثبت نام 2 ساعت طول کشید و من هم بعد از اون راهی رشت شدم.

امیدوارم توضیحات خامم به درد کسی بخوره.  تا بعد…

کاغذ پاره های جاوید

سپتامبر 7, 2008

چند روز پیش موقعی که داشتم کاغذهای دستنویسم را جمع و جور میکردم چشمم افتاد به این نوشته که د روز اول مهر سال دوم دبیرستان نوشته شده:

زنگ اول

روز اول مدرسه درس گوش دادن خیلی سخته. اصلا تحمل اون مشکله . خونم داره به جوش میاد. دبیر فیزیک از اولین جلسه شروع به درس دادن کرده. بالای تخته نوشته «فصل اول: واحد اندازه گیری و بردارها»

نمی دونم حالا که دارم مینویسم درس رو کی می خونم،کی می فهمم. و از این مطمئن هستم بچه ها همشون دارند یک چیزهایی بار معلم میکنند. ما که این کاره نیستیم!!!! داریم می نویسیم. بابا خیلی مهمه حتی مثل سالهای پیش خودمون رو معرفی هم نکردیم. خیلی سنگین برامون. آخه جالبش اینه که حتی نمی تونیم رو صندلی مون خوب بنشینیم. چون روی اون پر از گچ و گرد و خاکه. حتما می دونین چرا. آره درسته به خاطر برف پارسال (منظور برف سال 83) بود که همه رو بدبخت کرد. قیافه بچه ها مثل معتادهایی میمونه که خمار خمارند. یکی در زد. «برکمپ» ببخشید « برکند« بود. یه سطل آشغال آورد گذاشت گوشه کلاس که روی اون با رنگ خاکستری نوشته «کاغذ» و بالای اون هم آرم سازمان بازیافت حک شده. نمیدونم بچه ها فرهنگ استفاده از اون رو دارند یا نه. الان محمودی که پشت سرم نشسته، گفت: بابا مخمون رو سرویس کردی.

صدای پنکه خیلی اذیت میکنه: تق تق تق….. . معلم گچ به دست داره درس رو توضیح میده. دستانش رو بالا و پایین میبره و با دهنش لفظ ها رو آزاد میکنه. تنها چیزی که از درسش تا حالا یاد گرفتم لغتی به نام «تیرش» هست. که به معنی «زبانه های قالی» است. آره میدنم منم از خودم سوال کردم که چه ربطی بین قالی و فیزیک می تونه باشه.

زنگ دوم

آقای درویشی می خواد درس بده. تا رفت پای تخته،  داد و قال بچه ها بلند شد که «ای بابا شما دیگه چرا آقای درویشی» اون هم با لحن جالبش جواب داد: بهترین کار به تفاهم رسیدنه، شما حرف های ما رو گوش میدین. ما هم حرف های شما رو. تا بتونیم بالاخره این بر علم رو به مقصد برسونیم.  و البته این تعامل رو گرم نگه داریم. ما نمیتونیم از شما علامه بسازیم ولی می تونیم ادای دین کنیم. خلاصه خیلی ما رو نصیحت کرد. خدا پدرش رو بیامرزه. و روی تخته نوشت: خواجه عبدالله انصاری……  

مهمون حبیب خداست

سپتامبر 2, 2008

شروع شد. ماه رمضون هم شروع شد. ماهی که مثلا من وتو باید از خودی خودمون دورتر بشیم. و چیزهایی رو که تا دیروز برامون سخت می اومد ببینیم. به لطف اونیکه اون بالاست ما هم تو این یک ماه تمام سعی مون رو می کنیم که بشیم چیزی که اون می خواد، یا حداقل شبیهش. البته خودمونیم من نمی دونم چند تا رمضان رو از سر گذروندین. ولی من که (با این یکی) 19 تا رو رد کردم و از هیچ کدومشون اون طور که باید استفاده نکردم. و همیشه به خودم گفتم «شاید وقتی دیگر» اما کی این وقت دیگر برسه نمی دونم، شاید این رمضان . این ماه همه ما مهمون خدا هستیم. اما شاید خدا بانی های خوبی برامون انتخاب نکرده. سبزی گرون،نان گرون،خرمای گرون،برق گرون و حتی قبر گرون. نمی دونم اون هایی که وضع اقتصادیشون کفاف این همه گرونی نداره می تونن باز هم از این مهمونی استفاده كنند. اما خوب اين يك معمولی نیست که ما فقط فکر شکممون باشیم. اما با این وضعی که حتی تو این ماه که بیشتر روز آدم «روزه» است، باز هم به جای سه وعده چهار وعده غذا بخوره. (افطار، شام، ساعت دوازده شب-نمی دونم اسمش رو چی بزارم-  و سحر) فقط در آخر از خدا آرزو می کنم. این ماه رو مساوی بهترین روزهای عمرمون قرار بده. و البته مجال تکرارش رو.