بعد از دو هفته سلام

الان که دارم می نویسم ساعت 6 صبحه و من هم در جاده رشت-تهران هستم. قرار بود ساعت 5 حرکت کنم به طرف قزوین و ساعت 8 که شروع کلاسه اونجا باشم. اما یک مشکل نسبتا کوچک گریبان گیرم شده. اول اینکه با 20 دقیقه تاخیر حرکت کردم و بعد اینکه تازه 10 کیلومتر از رشت دور شدیم چون راننده عزیز مغزش رو به کار نگرفت و به قول خودش با اینکه 10 روزه لنت ترمزش بازی در آورده  بود باز هم درستش نکرده و به مدد سرعت گیر های باجا و بی جا و البته شانس بی نظیر من لنت از جاش در رفت. حدود نیم ساعت میشه که کنار جاده ایستادیم منتظر یک ماشین دیگه، که آیا بیاید و آیا نیاید. راننده ماشین هم محض خالی نبودن عریضه در حال ور رفتن با لنت است. تنها چیزی که میشه نسبتا  مطمئن بود اینه که من به موقع نمیرسم. من از اینور هم شانس نیاوردم چون پنج شنبه که رفتم ثبت نام دیدم روز جمعه از 6 صبح تا 8 شب یک سر کلاس دارم. اون هم چی ریاضی ، فیزیک ، زبان. دوست دارم به حال خودم گریه کتم. خوب دیگه فعلا گزارش گری رو میزارم کنار و منتظر ماشین می مونم.

………………………………………………………………..

حدود یک دقیقه بعد ماشین اومد و ما به سمت قزوین راه افتادیم. ساعت 7:45 دقیقه رسیدیم 15 کیلومتری قزوین و تو یک رستوران سر راهی واسه صبحانه نگه داشت البته من به جای صبحانه حرص خوردم. پیش خودم می گفتم روز اول و دیر کردن. بماند که خدا یه کمکی کردو از طریق دوستم خبردار شدم کلاس تو ماه رمضان با نیم ساعت تاخیر برگزار میشه. بالاخره رفتم سر اولین کلاس که ریلضی پیش بود. از استادش همین بس که موقع صحبت کردن دست و پرش میلرزه و برای اینکه کسی متوجه نشه اونهارو می اندازه تو جیبش. اگه بخوام خیلی پیرش کنم 5 سال با من اختلاف سنی داره. کلاس دوم با 1 ساعت فاصله فیزیک بود. استادش آرام صحبت میکرد و تند درس میداد واسه همین یک مقدار نت برداشتن سخت میشد ولی سر هم خوب درس میداد حداقل تا الان. آخرین کلاس هم ساعت 3 برگزار شد. زبان خارجه درس شیرینی است و فقط یه استاد گیر میخواد که شیرینیش رو دو چندان کنه. فقط خدا کنه با این استاد همه چی دون شیرین زده نشیم.  دیگه زیاد شد . تا بعد….

اول باید از خیل عظیم شما دوستان که پیگیر عدم بروز رسانی وبلاگ بودین تشکر کنیم. و البته عذر بخوام از اون هایی که پاشنه پنجره «کامنت» ها رو کندند. و اما برای امروز:

دیروز برای ثبت نام دانشگاه رفتم قزوین. بعد از یک سال رفتم به همون جایی که حتی برای امتحانش دلیل واضحی نداشتم. رفتم به همون جایی که فکر میکردم برای اولین بار و آخرین باری که پام رو توش میذارم. رفتم به همون جایی که دیگران رو از رفتن به اونجا منع میکردم. و به این ضرب المثل رسیدم که «مار از پونه بدش میومد، دم خونش سبز شد» البته کار من از «دم خونه» هم گذشته. می خوام چند سطر در مورد دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین بنویسم:

دانشگاهی که میگن «بین المللی» است. البته این لغت برای من این معنی رو داره که مثلا سه تا افغانی و دو تا پاکستانی و حداکثر یه هندی یا ترکی دارند اونجا تحصیل می کنند. بماند که بعدش کاشف به عمل میاد که دو تا افغانی هاش هم باغبون بودن.  دانشگاهی که میشه اسمش رو مساوی $ قرار داد. و بدون تعارف و البته با حلوا حلوا کردن شما ازتون حداقل 600 هزار تومان میگیرند. بدون تعارف رو از این لحاظ گفتم که روی یکی از اون چند تا فرمی که برای ثبت نام به ما  داده بودند تا پر کنیم  ـکه پر کردنش هم یه 20 دقیقه ای طول کشید. دیگه حالم از اسم خودم هم به هم میخوره چون یه 20 باری اسم خودم رو نوشتم.ـ یک تعهد نامه بود که یکی از بندهاش اینجور نوشته بود که: تعهد میکنم درخواست هیچ گونه تخفیفی در شهریه ثابت  و متغیر این دانشگاه  را ندهم.  این رو میگن «گربه رو دم حجله کشتن». در اولین برخورد با لیست رشته فناوری اطلاعات حس غریبی کردم چون حداقل 60 درصد اونها دختر بودند. مثل این میمونه که بری تو یه دبیرستان دخترانه.

و اما به خاطر اینکه خیلی نامردی میشه چند تا از خوبی هاش رو هم میگم:

دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین  از لحاظ موقعیت مکانی و متراژ بسیار خوبه. اساتید اون طبق شنیده های من کن از اساتید دانشگاه های معتبر سراسری ندارند. کارگاه ها و امکانات  خوبی داره. و البته در چند مسابقه داخلی و خارجی هم مقام هایی رو کسب کرده. در همون بدو ورود نظم دانشگاه من رو جلب کرد. برخورد مجری های ثبت نام هم خوب بود الا یکی که خیلی کلاس میذاشت که بعدا متوجه شدم با هم همشهری هستیم. به هیچ وجه طی مراحل ثبت نام گیج نشدم. ـاتفاقی که برای خیلی ها در دانشگاه های مختلف افتادـ  ثبت نام 2 ساعت طول کشید و من هم بعد از اون راهی رشت شدم.

امیدوارم توضیحات خامم به درد کسی بخوره.  تا بعد…

کاغذ پاره های جاوید

سپتامبر 7, 2008

چند روز پیش موقعی که داشتم کاغذهای دستنویسم را جمع و جور میکردم چشمم افتاد به این نوشته که د روز اول مهر سال دوم دبیرستان نوشته شده:

زنگ اول

روز اول مدرسه درس گوش دادن خیلی سخته. اصلا تحمل اون مشکله . خونم داره به جوش میاد. دبیر فیزیک از اولین جلسه شروع به درس دادن کرده. بالای تخته نوشته «فصل اول: واحد اندازه گیری و بردارها»

نمی دونم حالا که دارم مینویسم درس رو کی می خونم،کی می فهمم. و از این مطمئن هستم بچه ها همشون دارند یک چیزهایی بار معلم میکنند. ما که این کاره نیستیم!!!! داریم می نویسیم. بابا خیلی مهمه حتی مثل سالهای پیش خودمون رو معرفی هم نکردیم. خیلی سنگین برامون. آخه جالبش اینه که حتی نمی تونیم رو صندلی مون خوب بنشینیم. چون روی اون پر از گچ و گرد و خاکه. حتما می دونین چرا. آره درسته به خاطر برف پارسال (منظور برف سال 83) بود که همه رو بدبخت کرد. قیافه بچه ها مثل معتادهایی میمونه که خمار خمارند. یکی در زد. «برکمپ» ببخشید « برکند« بود. یه سطل آشغال آورد گذاشت گوشه کلاس که روی اون با رنگ خاکستری نوشته «کاغذ» و بالای اون هم آرم سازمان بازیافت حک شده. نمیدونم بچه ها فرهنگ استفاده از اون رو دارند یا نه. الان محمودی که پشت سرم نشسته، گفت: بابا مخمون رو سرویس کردی.

صدای پنکه خیلی اذیت میکنه: تق تق تق….. . معلم گچ به دست داره درس رو توضیح میده. دستانش رو بالا و پایین میبره و با دهنش لفظ ها رو آزاد میکنه. تنها چیزی که از درسش تا حالا یاد گرفتم لغتی به نام «تیرش» هست. که به معنی «زبانه های قالی» است. آره میدنم منم از خودم سوال کردم که چه ربطی بین قالی و فیزیک می تونه باشه.

زنگ دوم

آقای درویشی می خواد درس بده. تا رفت پای تخته،  داد و قال بچه ها بلند شد که «ای بابا شما دیگه چرا آقای درویشی» اون هم با لحن جالبش جواب داد: بهترین کار به تفاهم رسیدنه، شما حرف های ما رو گوش میدین. ما هم حرف های شما رو. تا بتونیم بالاخره این بر علم رو به مقصد برسونیم.  و البته این تعامل رو گرم نگه داریم. ما نمیتونیم از شما علامه بسازیم ولی می تونیم ادای دین کنیم. خلاصه خیلی ما رو نصیحت کرد. خدا پدرش رو بیامرزه. و روی تخته نوشت: خواجه عبدالله انصاری……  

مهمون حبیب خداست

سپتامبر 2, 2008

شروع شد. ماه رمضون هم شروع شد. ماهی که مثلا من وتو باید از خودی خودمون دورتر بشیم. و چیزهایی رو که تا دیروز برامون سخت می اومد ببینیم. به لطف اونیکه اون بالاست ما هم تو این یک ماه تمام سعی مون رو می کنیم که بشیم چیزی که اون می خواد، یا حداقل شبیهش. البته خودمونیم من نمی دونم چند تا رمضان رو از سر گذروندین. ولی من که (با این یکی) 19 تا رو رد کردم و از هیچ کدومشون اون طور که باید استفاده نکردم. و همیشه به خودم گفتم «شاید وقتی دیگر» اما کی این وقت دیگر برسه نمی دونم، شاید این رمضان . این ماه همه ما مهمون خدا هستیم. اما شاید خدا بانی های خوبی برامون انتخاب نکرده. سبزی گرون،نان گرون،خرمای گرون،برق گرون و حتی قبر گرون. نمی دونم اون هایی که وضع اقتصادیشون کفاف این همه گرونی نداره می تونن باز هم از این مهمونی استفاده كنند. اما خوب اين يك معمولی نیست که ما فقط فکر شکممون باشیم. اما با این وضعی که حتی تو این ماه که بیشتر روز آدم «روزه» است، باز هم به جای سه وعده چهار وعده غذا بخوره. (افطار، شام، ساعت دوازده شب-نمی دونم اسمش رو چی بزارم-  و سحر) فقط در آخر از خدا آرزو می کنم. این ماه رو مساوی بهترین روزهای عمرمون قرار بده. و البته مجال تکرارش رو.

لیوان و بشکه

آگوست 26, 2008

قصه این دو تا حجم از قدیم و ندیم بوده و هست و خواهد بود. نه اشتباه نکنید نمی خوام در مورد»نقش لیوان و بشکه در سیر تاریخ انتر ناسیونالیستی جهان» صحبت کنم. از این حرف ها و مقاله ها و کنفرانس هایی که آخرش خود سخنران ها و بانی های مجلس هم نمی فهمند چی شد.- می خوام در مورد چیزی صحبت کنم که، همونطور که در لیوان و بشکه جای تضاده. در همه ما آدم ها هم همینطوره. یکی مثل بشکه اون رو به اندازه کافی داره و حالا حالا ها پر نمیشه. و یکی هم مثل لیوان اون رو خیلی کم داره. اگه تا حالا پی به منظورم نبردین بایستی یه فکری در مورد هوشتون بکنید…. آفرین ، احسنت، بله ، منظورم «ظرفیت» است.

این کلمه غریب و آشنا. این کلمه درد ساز و درمان. و به قول مولانا سم و تریاق. این کلمه پارادوکسیکال. جرقه این موضوع به سفر هفته پیشم به قم بر میگرده.(لابد پیش خودت میگی بابا این آدم چرا انقدر سفر میره. وا… به خدا من هم موندم حیرون که چرا این تابستون این جوری شده.) وقتی که برای صدمین بار دیدم آدم هایی که ادعاشون گوش فلک رو کر کرده  بعد از برگزیده نشدن (در مسابقات سرود) تمام کاسه کوزه ها رو سر دیگران می شکنند و کاملا یادشون میره که اجراشون انقدر بد بود که همه خوابشون برد یا انقدر فالش بود که همه گوشهاشون رو گرفته بودند. البته این قضیه فقط به مردم عادی بر نمیگرده. و بلعکس ، متاسفانه هرچه آدم باسواد تر ظرفیتشون هم کمتر(غالبا). به طوریکه یه آدمی مثل دائی با یه حرف فردوسی پور(همونجور که دیشب دیدیم و قبلا هم دیده بودیم) انقدر کم میاره که پای اقتدار ملی رو وسط میکشه یا رئیس جمهور محترم فقط با چند تا انتقاد (اعم از سازنده و غیر سازنده) از کوره در میره و به جای جواب شروع میکنه به فرافکنی که «آ هاااااای یا کار امریکاست یا مافیا یا عناصر خود فروخته و یا استکبار جهانی» چکار کنم که هر بحث منفی میشه به اجبار باید اون رو تعمیم بدم به سیاست و سیاست مدارها که همشون از دم، چه چپ و چه راست و چه اصولگرا و چه اصلاح طلب و چه موتلفه و چه دوم خردادی و چه کارگزاری و چه تحکیم وحدتی و چه  و چه و چه همشون بی ظرفیت هستند.

 

خدایا ما را در جرگه مردان لیوانی قرار مده.   

این جور حرف ها فقط از بعضی آدم ها بر میاد. برخی ها هم فقط تحمل می کنند. اما خیلی ها حتی قدرت تحمل کردن هم ندارند. هر کدوم از این گروه ها هم واسه خودشون اعضایی دارند. تو سیاست،تو دیانت، و الخ.

میشینی جلوی یک نفر و اون هم هرچی تو دهنشه به افراد و چیزهایی که دوستشون داری دری وری میگه. (البته از ظن تو) و تو همه میتونی سه جور واکنش بدی: اول اینکه تو هم حمله کنی به هر چیزی که اون دوست داره (که این فقط از احمق ها بر میاد) دوم اینکه تو از علاقه مندی هات دفاع کنی. (این راه با شرف ترین انتخابه) و سوم اینکه تحمل و سکوت توامان. من شخصا بیشتر اوقات دومی رو انتخاب میکنم. اما بعضی اوقات راهی به غیر از برداشتن گزینه سوم نیست.

وقتی خاتمی گفت « حاضرم جانم را بدهم تا مخالفم حرفش را بزند» خیلی ها میگفتند مزخرف میگه. اما دیدیم این کار رو کرد. و به هر کس که تو جغرافیای ایران زندگی میکنه این فرصت رو داد. بماند که بعضی ها که ظرفیتشون فقط گزینه اول رو می پسندید (مثل دولت مردان امروز و در راسشون رئیس جمهور محترم) نذاشتند اون جور که می خواد کار کنه. و سر آخر هم خاتمی آب پاکی رو ریخت تو دست همه که «رئیس جمهور یک مقام تشریفاتیه»  دیگه خیلی سیاسی شد. بگذریم.

من و شما فیلم هایی رو ، کتاب هایی رو ، موسیقی هایی رو دوست داریم و باهاشون زندگی می کنیم ، حال میکنیم. اما یکدفعه یکی پیداش میشه با هزاران دلیل و منطق که ما به نظرمون مزخرف میان به ما میگه علاقه مندی هات یه مشت چرته و پرتند. و اونجاست که به خودت میگی شاید اون راست بگه. میری و یک بار ، دو بار نه صدبار کتاب رو می خونی ، موسیقی رو می شنوی و فیلم رو می بینی.  و بالاخره به یکی از این دو نتیجه میرسی:

 1. اون یارو راست میگفت و تو با هر بار مرور علاقت ارزشش رو پائین تر میاری و به قول شریعتی به کویر نگاه می کنی و میگی فلان جا میشه چاه عمیق زد یا بهمان جا میشه چغندر کاری کرد در صورتی که تا دیروز کویر رو با خالقش میدیدی.

 2. خوشحال میشی و به خودت صد درود می فرستی که ایول بابا عجب انتخابی داشتم.

اما راستش اغلب حداقل برای من (شما رو نمی دونم) گزینه دوم اتفاق میفته.

On time

آگوست 12, 2008

 

   On time بودن در همه جا به غير از ايران يك ويژگي مثبت براي همه آدم ها است. در كشور هاي خارجه لفظي كه الان خيلي مد شده،همه ميگن. حتي اونهايي كه پاشون رو حتي از خونه شون تا حالا يك بار هم بيرون نگذاشتند- شما با سر وقت آمدن و رفتن ، شخصيت منظم خود را به رخ ديگران مي كشيد و در بعضي مواقع هم آن را تو دهن بي نظم هاي بي فرهنگ بي شعور بي… ميزنيد. اما در جامعه زيباي ما كه سجاياي اخلاقي اعم از فحاشي ، شلختگي و الخ موج مي زند. اگر شما منظم باشيد و سر وقت خود حساب باز كنيد. از نگاه ديگران آدم بي خودي هستيد كه الكي و بدون هيچ دليلي مي خواهد تمام كارهايش سر موقع باشد. شما با اين خصلت اضافه بر تحمل كردن تمسخر ديگران بايد كمي تا قسمتي هم بي خيال باشيد. و از اينكه برنامه روزانه شما يه جند ده ساعتي عقب و جلو شود و اضافه بر وقتتان اعصابتان هم قاتي پاتي شود ، زياد ناراحت نشويد. براي مثال از زندگي خودم مي گويم: اخيرا برنامه ريخته بودم ساعت 4 تا 6 برم تعليم، 6 تا بعد هم بروم نمايشگاه عكاسي يكي از دوستان اما به راحتي هر چه تمام تر برنامه هايم به هم خورد. چون اول از آموزشگاه زنگ زدند و گفتند كلاس امروز cancelاست. (همان «ماليده» خودمان) و بعد هم سعيد (پسر خاله ام) آمد خانه مان و يك سري كارها را با هم انجام داديم. (زياد تو نخ اين «كارها» نرويد) خلاصه بعد از فارغ شدن، سر كه بالا كردم ديدم كه ساعت بسي از 8 هم عبور كرده. و حوزه هنري هم تا ساعت 8 درش باز است. بعد آمديم نفسي به راحتي دخول و خروج كنيم كه يكي از دوستان با اين تلفن بد مذهب به ما جلسه كتاب خواني را ،كه ساعت 9 بود يادآوري كرد. ما هم با شكم خالي و ايضا مغز تهي روانه شديم. اين بود آخر عاقبت برنامه ريزي ما.

نتيجه اخلاقي: سعي كنيد تمام كارهاي روزانه تان را الله بختكي پيش ببريد. تا هم خودتان راحت باشيد و هم ديگران بتوانند راحت زندگي كنند. (چرا به ديگران اهميت نمي دهيد ، مگر شما در اين جامعا زندگي نمي كنيد؟!) بله؛ راستي يك نتيجه ديگر هم دارد ، اين كنار گذاشتن خصلت، آن هم اين است كه دوستانتان يك سوژه خنده را از دست خواهند داد.

 

 

 

 

 

                                                                              

 

 

 

 

اول بايد بگم از اظهار نظرهاي شما خيلي شوكه شدم و حسابي حال كردم. و براي امروز:

يكي بود. يكي نبود. تو يك شهر نسبتا بزرگ پسري بود كه تصميم گرفت تو يك سال هرچي زور داره بزاره رو كتابهاش و فقط با اون ها زندگي كنه. پس شروع كرد به خوندن و خوندن و خوندن و تلاش كرد تمام سعيش رو بكنه تا بعدها حسرت روزهاي گذشته رو نخوره. اما آقا پسر قصه ما نمي دونست كه هيچوقت شرايط طبق برنامه ريزي پيش نميره. بعد از اينكه نتونست نتيجه دلخواهش رو بگيره، خيلي ناراحت شد. نه به خاطر اينكه انتظارات دايي و خاله و عمه و عمو و… رو براورده نكرده. و نه به خاطر اينكه نتونسته بود از يك سال گذشته اش استفاده ببره. چون مظمئن بود كاري نبود كه بتونه تو يك سال گذشته انجام بده و انجام نداده باشه. اون ناراحت بود فقط به خاطر اينكه بايد چشم تو چشم پدر و مادرش خبر عدم موفقيت خودش رو مي داد. و حسرت رو تو چشمهاشون مي خوند. اون ناراحت بود واسه اينكه هرچي بيشتر فكر ميكرد واسه پدر و مادرش چكار كرده كمتر به ياد مياره. اون ناراحت بود چون بالاسري هاش ناراحت بودند. اما خوب ….. از اون جائيكه ما آدم ها خيلي راحت خودمون رو با محيط وقف ميديم(حتي بيشتر از آفتاب پرست)نوبت اونه كه پسر خوب قصه مون به اين فكر كنه چه جور مي تونه جبران كنه. چه جور مي تونه گندي رو كه زده پاك كنه. چه جور مي تونه موفق بشه…… تمام.

نقد ،انتقاد ،منتقد ،انتقاد پذير و… كلماتي هستند كه در صحبت هاي يوميه خودمون از اونها زياد استفاده مي كنيم و بعضي مواقع به همراه اداي اين نوع كلمات بادي در گلو مي اندازيم و به خودمون افتخار مي كنيم. (اون هم خيلي زياد) اما خيلي ها هم از به كار بردن اين نوع كلمات پرهيز مي كنند. چيه مي خواين دليلش رو بدونين باشه، پس جفت گوشهاتون رو بديد به من كه شروع كنيم. به قول علما و حكما و شعرا و فضلا و ادبا و غيره و ذلك «نقد» يعني بررسي همه جانبه حرف ،فرضيه، آفرينش ادبي ،شخصيت و الي ماشاالله. اما خيلي ها كلمه «همه جانبه»را يا نمي بينند و يا خودشان را به نديدن مي زنند.(همون كوچه علي چپ خودمون)متاسفانه تعداد اين نوع آدم ها انقدر زياده كه باعث شده همه ما تعريف «نقد» رو بدون اين»همه جانبه» لا مذهب بلد باشيم. و اين طور ميشه كه ما هر روز و هر ساعت و هر دقيقه فرت و فرت به مخاطب خودمون مي گيم: نگاه كن تو بايد نقد پذير باشي و بعد هم يك مشت ناسزا در مورد حرف ،آفرينش ادبي و… اون تحويلش ميديم. و سر آخر به خاطر اينكه ناراحت نشه ميگيم: البته نگاهت خيلي بود، يا جمله اي مثل اين. ديگه وقت اون رسيده كه خودمون رو اصلاح كنيم. البته نه با مدل هاي بد(يك چيز تو مايه هاي همون تيغ تيغي خودمون) با مدل هاي مثبت. يعني چي، يعني به اين فكر كنيم كه خيلي از به اصطلاح نقدهاي ما «نقد» نيستند بلكه «نظرات» ما در مورد چيزي يا كسي هستند. اجازه بديد با دو تا مثال تمومش كنم. در اولين كامنتِ اولين پستم (كه كامم رو تلخ كرد، نه به خاطر حرف گوينده بلكه به خاطر استعمال نا به جا از كلمه «نقد») دوست خوبم به من گفت: بابا عجب وبلاگ مزخرفي داري و اصلا باهات حال نكردم. و سرآخر نوشت: يكم نقد پذير باش. در صورتي كه اين نه «نقد» بلكه «نظر» اون در مورد وبلاگ منه. و يا آقا مصطفي درويشي در وبلاگ خودش (چيزي شبيه به آن) فيلمهايي رو كه مي بينه به نقد ميگذاره اما در آخرين پستش فقط خوبي فيلم (تلما و لوئيز) رو ما ديديم. تاكيد مي كنم كه اين فقط «نظر» من در مورد وبلاگ آقا مصطفي است. ( البته نه كامل) و اگر بخواهم وبالاگش رو نقد كنم چه بسا چند صفحه طول ميكشه. بسيار خوب،فكر كنم خالي از لطف نباشه دوباره به سر تيتر اين مطلب نگاهي از سر لطف بندازين.

زنده باد عمو برقی

ژوئیه 17, 2008

عرض خواهی به خاطر تعویق در به روز رسانی

این روزها اگه به خاله و عمو و دایی و عمه و… زنگ بزنی و همه بگن که برق ندارن دیگه انقدرها تعجب نمی کنی. این روزها اگر در روز، حتی سه بار هم برق خونت بره و با هر بار رفتن، کامپیوترت و ایضا همه اطلاعات در حال کار یکدفعه بپره دیگه تعجب نمی کنی. این روزها دیگه خاموشی جز لاینفک زندگی روز شده. اما جالب تر از این شل کن و سفت کن ها، نتایج اخلاقی و بعضا غیر اخلاقی اون هست. از جمله که در اغلب خونه ها همه یکدفعه به صرفه جویی علاقه مند شدند. و اونهایی که بچه دارن کلاسهای فشرده «فرهنگ سازی جهت استفاده از برق» گذاشتند. در اغلب خونه هایی که کار یکی از افراد اون به کامپیوتر بستگی داره.با قطع شدن برق می تونی بفهمی طرف چند تا فحش بلده و اساسا چه جوری عصبانی میشه. افرادی که طی سلسله مراتب اداری می تونستند ورزش رو، اون هم در درجه اعلا تجربه کنند با رفتن برق اون محل، بیشتر می تونن از «دشمن اعتیاد» بهره ببرند. برای مثال شما یک ربع تو صف بانک هستین تا نوبتتون بشه، بعد که نوبتتون میشه کارگزار بانک بهتون میگه برای تکمیل پروندتون باید یک فتوکپی شناسنامه بگیرید. تو بهش میگه آقا خیلی وقته که اعلام کردن شناسنامه از سلسله مراتب اداری حذف شده من که فتوی کارت ملی خودم رو گذاشتم. بعد یارو با نگاه عاقل اندر فصیح بهت میگه:آقا با من بحث نکن. و تو تا از در بانک پات رو بیرون میزاری برق میره و به تبع اون باید 600 متر پیاده گز کنی تا به یک دستگاه فتوکپی برسی که کار کنه. اما خوشحالی. چون بانک برق اضطراری داره و بلافاصله کارت راه میفته. میری بانک و بعد از 45 دقیقه معطلی برق اضطراری هم قطع میشه. یک سوال: اگر شما جای من بودید چه کار میکردید؟ بله درسته من هم خیلی سنگین و رنگین از بانک رفتم بیرون و پشت در بانک هر چی تو دهنم بود نثار وزیر خدوم نیرو کردم.