پرواز

نوامبر 6, 2009

اگر روی بالکن اتاق بایستی به بانکی مشرف میشوی که در یک ساختمان چند طبقه قرار داره با چندین کارمند خود بانک و شرکت هواپیمایی. اما از اینهمه آدم فقط یک نفر بود که ارزش نگاه کردن داشت. یک بچه. آره بچه. بچه سرایدار ساختمون .
روز اول که دیدمش . گمونم بعد از ظهر بود. باباش دستش رو گرفته بود و داشت سعی میکرد از دست پدرش فرار کنه. دست دیگرش دسته یک تی رو گرفته بود. تیی که پدرش برای تمیز کردن پیاده رو استفاده میکرد. پدرش اما اصلا حواسش به بچه نبود و با تمام قوا مشغول تمیز کردن پراید بود.
دومین روز وقتی دیدمش که داشت تنهایی پیاده روی جلوی بانک رو تمیز میکرد. تنهای تنها. عابرها برای اینکه از خوردن تی با پاهاشون فرار کنن جاخالی میدادن.
و اما امشب. مثل هرکول میله های در ساختمون رو گرفته بود(از همون میله هایی که برای نیومدن دزد میگذارن. چی بود اسمش…آها آکاردئون) با تمام زورش اونها رو میکشید و فریاد میزد.
راستی یادم رفت بگم اون پسره معلوله. از اون معلول هایی که دست و پاهاشون هرجایی میرن به غیر از جایی که صاحبشون میخواد. داشتم فکر میکردم حتما ذهن اون پسر هم همینطوره. همه جا میره البته فقط اون جایی که صاحبش بخواد. یا لااقل بگذارید من این جور فکر کنم.

2 پاسخ to “پرواز”

  1. عجب! نمی دونم گاهی احساس می کنم این آدم ها که خیلی ها دست کمشون می گیرن اتفاقن خیلی بیشتر از ما سرشون می شه
    فکر می کنم تو دلشون دارن به آدم ها می خندن.

    * با اجازه لینکت کردم تو وبلاگم. مشترک فیدتم شدم و به آخرین نوشته های دوستانم هم اضافت کردم.

  2. حسین said

    سلام حاج ممد خوبی بابا بی معرفت ما هم زنده ایما.ولی آکاردئونو خوب اومدی آقا برام میل بزن زود به زود چک می کنم آخه اینترنتم حالا dslشده(ما اینیم دیگه)فعلا یا علی.

بیان دیدگاه