اثبات حرام زاده گی
سپتامبر 16, 2010
مخاطبان عزیز (تقریبا هیچکس) به نظر شما یک فرد چه کار باید انجام بده که شما یقین حاصل کنید که طرف حرامزاده است؟
نظر من: بره تو اکانت دانشگاهتون و درسهایی رو که شما انتخاب کردید، حذف کنه. به عبارت دیگه تمام زحمات شما در شب زنده داری و تعجیل در انتخاب واحد.دود بشه بره هوا. و ایضا 19 واحد جنابعالی به 14 واحد نزول کنه.
با تشکر.مدیریت دپرس بلاگ
به زبان اجنبی ها : Change
سپتامبر 10, 2010
1.اومدم دانشگاه شهید بهشتی در پایتخت و علم سیاست خوندم
2.احوالاتم و روزها و علاقه مندی هام (مثل هرکس دیگه)
3.قصد ندارم مثل دفعات پیش به طور مستمر بنویسم.شاید به این خاطر که هر وقت قصد کردم و قول محکم بستم با خودم.نتیجه این شد که تاریخ آخرین پستم کاملا نشونش میده
4.ژست این رو میگیرم که اصلا برام مهم نیست کسی مطالبم رو بخونه
5.تا وقتی دسترسی به اینترنت دارم سعی میکنم به روز باشم.(معنی به روز بودن رو در بند 3 مشاهده کردید)
سه نکته
دسامبر 20, 2009
اول: آیت الله العظمی منتظری به ملکوت اعلی پیوست
دوم:حتما دوره جدید مجله «ایران دخت» رو تهیه کنید. هرکسی رو که تو زندان نیست در این شماره مطلب داره. البته با این روالی که من می بینم این مجله هم به زودی مرحوم می شن. اما تا اون روز ما استفاده می کنیم.
سوم: امروز جلسه نمی دونم چی چی انجمن اسلامی دانشکده سیاسی دانشگاه بود. که ما هم شرکت کردیم و ماجرای جالبی پیش اومد که حتما تو این هفته می نویسم.
دستگاه فتوکپی
نوامبر 29, 2009
صفت دستگاه فتوکپی خیلی روشنه. فتوکپی بدون اینکه ازت بپرسه تو چه جوری هستی؟ یا از چه چیزی ساخته شدی؟ یا از کجا می آیی؟ ازت تقلید میکنه.
بدون کم وکاست تمام جزئیاتت رو میبینه و رونوشت بر میداره.
بدون اینکه از طرف بپرسه راضی هست یا نه. حتی بدون اینکه فکر کنه. این کار برای اون تبدیل به عادت شده. تقلید و تقلید و تقلید.
ما خیلی وقت ها این جور میشیم.
یه نکته وجود داره اون هم اینه که قبل از کپی نسخه اصل باید باشه اما بعد اون دیگه نیازی به نسخه اصل نیست. و حتی بعد از چند بار متوالی میشه به کلی نسخه رو متحول کرد که اونوقت اسمش میشه «تحریف»
راستی یادم رفت بگم نمونه بارزش رو میتونین در تقلید مجله ها ی «پنجره» و «مثلث«و «ایران دخت» از مجله مرحوم «شهروند امروز» ببینین.
خذعبلات،مزخرفات،اراجیف یا اسمش رو هر چی می خوای بزار
نوامبر 19, 2009
حس جالبه وقتی بدونی چیزهایی رو که می نویسی کسی نمی خونه.البته جالبتر از اون زمانیکه مزخرفاتت رو آدمهایی که اصلا نمیشناسی میخونند.
یه وقتهایی دلت میگیره و به چیزهایی که داشتی فکر میکنی. نه چیزهایی رو که بدست میاری.گاهی هم فکر فردا انقدر عذابت میده که حاضری واسش وقت بگذاری و فکر کنی. خودم نمیدونم چی دارم میگم و آیا چیزهایی رو که میگم به هم مربوط هست یا نه. فقط واسه آروم شدنه که می نویسم. سعی نمیکنم فکر کنم و اجازه میدم دستم اراجیف رو پشت هم ردیف کنه.
آها خوردم به بن بست. شاید هم بن بست نباشه،کی میدونه. شاید فقط میخواد از تو کله ام بزنه بیرون و بگه «نگاه کن من هم هستم، تو چرا هیچ وقت به من بها نمیدی؟ چرا همیشه سعی میکنی فقط چیزهایی رو که میخوای بزنه بیرون. بگذار یک کم هم من خودنمایی کنم.» بیا این هم فرصت. ببین چه چرت و پرت هایی داری میگی. خذعبلاتی که به هیچ وجه به هم مربوط نیست و نمی دونی چرا داری ثبتش میکنی. یه لحظه صبر کن ببنیم اصلا برای کی داری ثبتش میکنی. «خوب معلومه واسه خودم. واسه وقتی که دارم می خونم اینها رو و یاد امشب می افتم. شبی که نمیدونم چرا تموم نمیشه. و البته یاد حالی میوفتم که الان دارم. به علاوه نمیدونم قضاوتم در آینده چیه و همین موضوعه که من رو خیلی کنجکاو میکنه.» فکر کنم بهتر باشه برم و کتری رو از روی گاز بردارم. چون صداش درومد و میترسم بسوزه و من هم همینجور در حال نوشتن این مزخرفات باشم.
قند تو دهنمه و گلوم میسوزه از طعم توتون سوخته، خوب این هم یکی از معضلات این دستگاه اجنبیه. آخ…. لبم سوخت.عوضش گلوم آروم گرفت. هیچ نیازی نیست بفهمی من دارم چی میگم. پس بیخود سعی نکن خودت رو بگذاری جای نویسنده و حسش رو تقلید کنی. فقط ادامه بده.
نه نمیشه خیلی داغه،باید یک خورده صبر کنم تا خنک بشه. و بعد بریزمش تو گلوم.
دارم به مصیبت تایپ این اراجیف فکر میکنم. نمیدونم آیا اصلا ارزشش رو داره یا نه. اما احتمالا می ارزه به خنده ی دوباره خوندنش.
حس غریبیه که فقط میشه تو یک کلمه خلاصه اش کرد.[….] نمیشه اون کلمه خاص رو نوشت. از ادب به دوره. شاید هم مودبانه اش بشه جنون یا هرچیزی شبیه به این.
پرواز
نوامبر 6, 2009
اگر روی بالکن اتاق بایستی به بانکی مشرف میشوی که در یک ساختمان چند طبقه قرار داره با چندین کارمند خود بانک و شرکت هواپیمایی. اما از اینهمه آدم فقط یک نفر بود که ارزش نگاه کردن داشت. یک بچه. آره بچه. بچه سرایدار ساختمون .
روز اول که دیدمش . گمونم بعد از ظهر بود. باباش دستش رو گرفته بود و داشت سعی میکرد از دست پدرش فرار کنه. دست دیگرش دسته یک تی رو گرفته بود. تیی که پدرش برای تمیز کردن پیاده رو استفاده میکرد. پدرش اما اصلا حواسش به بچه نبود و با تمام قوا مشغول تمیز کردن پراید بود.
دومین روز وقتی دیدمش که داشت تنهایی پیاده روی جلوی بانک رو تمیز میکرد. تنهای تنها. عابرها برای اینکه از خوردن تی با پاهاشون فرار کنن جاخالی میدادن.
و اما امشب. مثل هرکول میله های در ساختمون رو گرفته بود(از همون میله هایی که برای نیومدن دزد میگذارن. چی بود اسمش…آها آکاردئون) با تمام زورش اونها رو میکشید و فریاد میزد.
راستی یادم رفت بگم اون پسره معلوله. از اون معلول هایی که دست و پاهاشون هرجایی میرن به غیر از جایی که صاحبشون میخواد. داشتم فکر میکردم حتما ذهن اون پسر هم همینطوره. همه جا میره البته فقط اون جایی که صاحبش بخواد. یا لااقل بگذارید من این جور فکر کنم.
امروز رفته بودم هفت تیر. با اجازه یک عده وحشی دیدم و یک عده ناراضی.
اگه می خوای دفاع کنی بکن اما راهش رو یاد بگیر.
آهای تو که قدرت دستته بیشتر زیر ذره بینی.
راستی بچه ها بجای سپر و باتوم باید قلم و دفتر تو دستاتون باشه. و به جای خیابون باید تو مدرسه هاتون باشید.
التماس دعا
اکتبر 31, 2009
همین الان متوجه شدم مرجع عالیقدر جناب بیات زنجانی بیمار هستند لطفا دعایشان کنید
زود بر میگردم
اکتبر 29, 2009
امروز بعد از چندین روز تونستم وارد داشبورد بلاگ بشم. اون هم با یک لینک غریب که اینه.
مطمئنا همین هفته با یک مطلب جدید به روز میشم.
گزارش تصويري از خوابگاه دانشجويي
نوامبر 13, 2008
گزارش تصویری از خوابگاه دانشجویی
بعد از مدتی قریب به دو ماه سلام. خدا کنه تو این پست از خجالت همه از جمله خودم در بیام.
بدون مقدمه شروع میکنم. از آنجایی که میدونید بنده در دانشگاه آزاد واحد قزوین مشغول گذروندن تحصیلات عالیه هستم. و از قضا به علت نداشتن منزل شخصی در خوابگاه دانشجویی ساکن.
این در ورودی واحد ماست.
و این هم تابلوی واحد ما که به خاطر کارهایی که تو این چند هفته اخیر انجام دادیم تو خوابگاه و از اون بالاتر تو دانشگاه معروف شده. و کفش های بچه ها.گفتن این نکته الزامیه که تو واحد دقیقا 4 نفر حاضر هستند.
این هم یکی از اتاقهای واحد ماست که کاملا معلومه چقدر تمیزه.
و این هم همون اتاق منتها از یک نمای دیگه که باز هم شاهدی برای منظم بودن بچه های ساکن این اتاقه. از جمله شخصی که در عکس برای اینکه شناخته نشه پشت به دوربین در حال کپیدنه.
این هم از نمای نزدیک تر
این هم دو تا تخت دیگه ای که تو این اتاق هست. بماند که صاحباش همین الان متواری هستند و مضافا تحت تعقیب
بله درسته این نمای نزدیکی از وسایلی هست که روی زمین در اتاق مذکور توسط دوربین کشف شده. که کاملا آلات فسق و فجور و همینطور لهو و لعب رو می تونید در اون مشاهده کنید
براتون متاسفم که حدس نزده باشید اینجا آشپزخونه است. چی بگم که تصویر کاملا گویاست.
نمای نزدیک تر آشپزخونه رو می تونید در عکسهای بالا نگاه کنید. البته فکر نکنید این ظرفها برای یک هفته است، نه خیر برای یک وعده شام هست
شامی که روی همین گاز درست شده. که بقایاش هم معلومه. البته روغنی که تا نصف اون ماهیتابه رو پر کرده دیگه تو عکس نیفتاد
تنها جایی که تو واحد 6 همیشه خالیه یخچاله. این هم شاهد مثال
و این هم که اهل دود و دم میدونند چیه. البته بچه های ما که اصلا اهل این چیزها نیستند در واقع این جسم ملعون توسط دشمنان ما اونجا گذاشته شده تا آبروی ما رو ببرند
اینها هم که تصاویر بسیار تکان دهنده ای از وضعیت خوابیدن بچه هاست. البته فکر نکنید ساعت 7 صبحه نه خیر ساعت دقیقا 11 صبحه
این عکس نشان دهنده پیشرفت تکنولوژی در واحد ماست. توجه کنید به دو تا موبایلی که کنار سر این بنده خداست
این عکس دو نکته رو میخواد بگه:
- دلیل خواب بودن بچه ها در حالیکه ساعت 11 صبحه
- و اینکه بچه ها فقط به فکر درس هستند و سرشون کاملا به کتاب هاشون گرمه نه چیز دیگه ای.
میدونم که با دیدن این عکس دهنتون از تعجب باز مونده اگه می خواین بیشتر تعجب کنید به عکس بعد نگاه کنید
به قول قدیمی ها » یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به دیگران » این هم تصویری گوبا از تخت بنده حقیر. اینجاست که میگن»تفاوت را احساس کنید»
تصویر سمت راست هم بزرگ شده قسمت قرمز رنگ پایین تخت منه که برای یاد و خاطره ای از مجله «شهروند امروز» که خدا بیامرزدش. چون به خاطر الطاف بی پایان حضرات دولتی الان درش گل بسته است
تصویر سمت چپ نمایی بس زیبا از حیاط خوابگاه
تصویر سمت راست :نمایی از وسایلی که تا حالا به اونها دست نخورده
تصویر پایین: البسه پهن شده روی طناب جهت خشک شدن(خودمونیم بچه ها رو بی عفت کردم)
در آخر هم دو نما از یک وعده ناهاری که توسط دست های توانای بچه های واحد تهیه شده یعنی شفته پلو
و این بود گزارشی نسبتا کامل از واحد ما. البته خیل عظیمی از تصاویر توانایی رد شدن از تیغ تیز سانسور رو نداشت شما ما رو ببخشید.